حسرت دیدار


# حسرت دیدار#

بیا بگشا شبی میخانه ی چشمِ خمارت را
بده ساقی برایِ من شرابِ سازگارت را

چنان از نورِ رخسارت بسی مستغرِقَم جانا
که در آیینه میبینم جمالِ آشکارت را

زِ عشقت این دلم حیران و سرگردان و مفتون است
ببخشا بر منِ مسکین صفایِ پایدارت را

بیا بگشا به رویِ من سحر درهایِ رحمت را
مران از لطفِ خود یارا غمین و غمگسارت را

بگیر از من تمامِ هستی و دارو ندارم‌را
به دستِ من بده یک شب عنان و اختیارت را

دل و جانم‌ شبانگاهان بسی مشتاقِ دیدار است
بیا در امتدادِ شب ببین شب زنده دارت را

دلم در حسرتِ دیدارِ رویت روز و شب سوزد
بگیر از من فراق و لحظه هایِ انتظارت را

به وصلِ خود رسان آخر مرا از غیر دورم کن
دلم هر لحظه می‌خواهد نگاهِ با وقارت را

زِ حسنت گلشن و دشت و دَمن سرمست و خندان است
به رقص آورده عشقت لا له زار و سبزه زارت را

به قلم ✍️#غلامرضا صلاح زاده#(داود)

این شعر هم خالی از لطف نیست !  سرشار شدن

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.