من زدردِ تو چنین ،بی سرو سامان شده ام
روزو شب ،همدمِ این ناله و افغان شده ام
مندر این شعله ی جان سوزِ شرر میسوزم
ماهِ رخسارِ تو را دیدم و حیران شده ام
همچو بلبل،زغمِ گل شده ام سرگردان
بی تو ،در باغِ خزان گشته، چه ویران شده ام
هر شب از درگه وصلِ تو به صد گونه نیاز
من به یادِ تو ،دراین گوشه ،غزلخوان شده ام
تا زلعلت ،شده ام مست،زِ جامِ نوشین
این چنین شیفته ی ساغرِ جانان شده ام
تا که طوفان بلا ،کشتی عشقم بشکست
درهِ شوقِ تو من ،بحرِ خروشان شده ام
ور به زنجیر کِشد، حلقه ی دامِ تو مرا
همچو یوسف،زِ رهت ،راهی زندان شده ام
از پریشانی زلفت شده ام اشفته
هر شب اواره یِ این دشت و بیابان شده ام
به قلم✍#غلامرضا صلاح زاده #(داود)
بدون دیدگاه