# اشک حسرت #
پیرِ مستان ،محفلِ مارا شبستان کرد و رفت
همچوشمع، پروانه را با خاک ، یکسان کرد و رفت
هر که شد ،در حلقه ی زنجیرِ زلف ِ او اسیر
جانِ شیرین را فدایِ وصلِ جانان ،کرد و رفت
ناله ها در سینه دارم ،از فراقت ای صنم
چشمِ شهلایِ تو این دل را ،چه ویران کرد و رفت
میکِشد هرلحظه آهِ حسرتم ،بر آسمان
ناله ای کز سرگِرانی هایِ دوران کرد و رفت
در بساطِ زندگانی نیست جُز ،دردو الم
روز و شب همچون غبار ،آرام جولان کرد و رفت
با شرابِ عشق، هرکس مست گردد از قدح
سربه سر،دردی کشان را مست و حیران کرد و رفت
بر سرِ بالینت از شوقِ محبت همچو شمع
اشکِ حسرت ،تا سحر از دیده پنهان کرد و رفت
همچو نرگس،دیده ی خورشیدِ روشن بر گشود
جلوه ی رخسارِ او جان را گلستان کرد و رفت
هر که نقشِ خویش را در آیِنه بیند عیان
سینه را آیینه ی خورشیدِ تابان کرد و رفت
به قلم ✍️غلامرضا صلاحزاده #(داود)

